درد و دل یک جوان ایـــــرانی

در مورد همه چیز و همه کس و دغدغه های اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی و ....

درد و دل یک جوان ایـــــرانی

در مورد همه چیز و همه کس و دغدغه های اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی و ....

:: حادثه ::


حادثه در راه است....


:: خیال خام ::

فتادم صد هوس در دل چو آمد روی زیبایت


دل و جانم به لرز افتاد از آن ساق پریسایت


چو دانه هر سحر خواهم نمودن پیرهن را چاک


چو از خاور پدید آید زر نور فریبایت


جهان پیوسته می خندد نقاب از چهره چون گیری


چه رمزی خفته است؛ یارب، پسِ جادوی سیمایت؟


دلا؛ گفتم صلای بامداد آمد؛ رحیل کوچ باید زد


که شب را تا سحر بردیم خیال خام و رؤیایت.


صلاح کار چون جویی ز قلب رفته ی چهری؟


چون او دیوانه وش گردد پی حسن هویدایت..!


:: سیزده نکته مهم زندگی و عشق از گابریل گارسیا مارکز ::

یک : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم .


دو : هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.


سه : اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .


چهار : دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .


پنج : بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که ر کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .


شش : هرگز لبخند را ترک نکن . حتی وقتی ناراحتی . چون هر کس ممکن است

عاشق لبخند تو شود .


هفت : تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .


هشت : هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران.


نه : شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را . به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی .


ده : به چیزی که گذشت غم نخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .


یازده : همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند . با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی .


دوازده :خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آن که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .


سیزده : زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .


:: گفتگو با خدا ::

خوابیده بودم ؛


در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .

 

اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .

با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»

 

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .


من به قول خود وفا کردم ،


هرگز تو را تنها نگذاشتم ،


هرگز تو را رها نکردم ،


حتی برای لحظه ای ،


آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

 

:: عاشقی ::


زندگی آنچه زیسته ایم نیست.بلکه آن چیزیست که به یاد می آوریم تا روایت کنیم


هیچوقت نگو میخوام مثل این یا اون باشم... همیشه سعی کن خودت باشی و بهترین


آدم ها فقط در یک چیز مشترکند : متفاوت بودن


عشق یعنی اشک توبه در قنوت ، خواندنش با نام غفار الذنوب


عشق یعنی سر سجودو دل سجود ، ذکر یا رب یا رب از عمق وجود


من تو زندگیم قسم خوردم که عاشق نشم ولی شدم..


و الانم که عاشق شدم  تا آخر راه و تا آخرین نفس واسه عشق و هدفم میجنگم..


حتی اگه سالها طول بکشه..همین


:: ازدواج ::

نمیدانم چه شده است ما را،نمیدانم چرا سنگ اندازی میکنند خانواده ها برای ازدواج...؟


آخه یه جوون 24 ساله که 7 ساله کار میکنه و 3 بار دانشگاه آزاد در اومده و بخاطر مسایل مالی

نرفته و سختی خیلی کشیده تو زندگیش...!


از کار کردن تو عسلویه بگیر تا کارگری و... رو چرا باید اذیتش کنن..؟ چرا باید بهش بگن:


1:کارثابت نداری...؟

2:خونه نداری...؟

3:سرمایه نداری...؟

4:ماشین نداری...؟

و...


من گفتم این شرایط رو مهیا میکنم واسه ازدواج:


1:تمام مراسمات رو میگیرم در حد عالی (نامزدی،عقد،هنابندان و عروسی)

2:خونه مجزا میگیرم با تمام وسایل لازمه ی زندگی

3:کار ثابت و آزاد هم دارم

4:خوشبختش میکنم و....


اما کسی که بخواد سنگ بندازه جلوی پای ما جوون ها خیلی راحت اینکار رو میکنه...؟!


ولی انسان باید وجدان بیدار داشته باشه و با وجدان باشه...؟!


ای خدا چرا نمیذارن ما به هم برسیم..؟!


:: عشق ::

من جزو کسایی بودم که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشتم و میگفتم که تو کتابا و افسانه ها همچین چیزی وجود داره....!!


ولی خودم الان و در سن 24 سالگی عاشق شدم و اگه خدا کمک کنه...دارم به عشقم میرسم و یا بهتره بگم به هم میرسیم تا واسه همیشه با هم باشیم..تا آخر راه...


نکته 1 :همیشه سعی کنید عقلتون بر احساساتتون غلبه کنه نه احساساتتون بر عقلتون..!!


نکته 2 :همیشه معقولانه تصمیم بگیرید نه احساساتی...!!


همیشه عاشق باشید...


:: اسرار درون ::

این سروده مال چند سال پیش است. در اصغرآقا چاپ شده. در یکی از سایت ها با این
فونت پیداش کردم که میشود اینجا نقلش کرد. تقدیم به شما.


ترسم از این که اگر در آسیا بلوا شود
میهن ما بخشی ازتنب و ابوموسی شود

میزند خیمه بر ایران عاقبت شیخ دوبی
آل و اوضاعش اگر در کاخ مرمر جا شود

میتوان با پول نقد امروز ایران را خرید
مملکت وقتی که بی پول است خود کالا شود

ژاپن دوم نشد ایران، ولیکن غم مخور
بخت اگر یاری کند، شاید گواتمالا شود

هر کسی از ظن خود شد یار این محنتکده
ای خوش آن یاری که اسرار درون جویا شود

ما ز شیخ و شاه خیلی مشت ها وا کرده ایم
همتی یاران که ترسم مشت ما هم وا شود

فحش ها دادیم و جوک ها ساختیم از کارشان
تا که شاید خاطر آزرده مان ارضا شود

با جوک « گربه نره» هر شب بسی خندیده ایم
تا سگ هار حکومت هر شبش فردا شود

رفع تکلیفی که ما اینگونه از خود کرده ایم
وای اگر سرمشق ملت های آفریقا شود!

شاه تو بودی و من، ملا منم، ملا تویی
پس چه خواهی کشورت بی شاه و بی ملا شود

تشنه ی خون ات منم ، تو تشنه ی خون منی
این وسط بدنامیش سهم دراکولا شود!

بس که ما بر پشت هم مُهر خریت می زنیم
هر که از ره میرسد، خواهد سوار ما شود

گر نشیند « مرغ آزادی» به بام ما، یقین
بر سر دستور پختش بین ما دعوا شود!

ترسم از اینکه دموکراسی اگر شد نوبتی
نوبت ما، عصر روز آخر دنیا شود!

گوسفند زنده

الو! آقا، گوسفند زنده دارین؟
- بعله.
- با قصابه؟
- پس چی؟ خیال کردین خودش تنها میاد؟
- چنده؟
- واسه چی میخواین؟
- آبگوشت و کله پاچه و چلوکبابش فرق میکنه؟
- منظورم اینه که نذری میخواین یا خوراکی؟
- فرقش چیه؟
- اگه نذری باشه قصاب ِسید میفرستیم.
- چه فرقی داره؟
- گرونتره.
- چرا گرونتره؟
- واسه اینکه ثوابش بیشتره. نذر زودتر قبول میشه.
- از کجا می‌فهمیم سیده؟

- از اسمش. سید باشه اسمش مثلاً سیدرضاست یا سید اصغره. سید نباشه رضای خالیه یا میثمه.
- شناسنامه‌شو میاره؟
- آقا میخواین قصابی کنه براتون یا میخواین عقدش کنین؟
- آخه ممکنه سید نباشه؟
- کی سید نباشه؟
- همین قصابه.
- اختیار داری جوون. گوسفنده ممکنه سید نباشه، ولی قصابه لاولله. اولاد پیغمبره!
- میدونم. ولی میگم این روزها تقلب زیاده.
- باشه!
- ممکنه بعضی‌ها سید نباشن ولی کلک بزنن بگن سیدیم.
- امکان نداره. میرن جهنم! شما اصلاً اون دنیارو دست کم نگیرین. عربی بلدی؟
- نه. چطور مگه؟
- میخواستم یک آیه‌ی عربی برات بخونم حساب کار دستت بیاد.
- حالا بخون. بعضی کلمه‌هاشو میفهمم.
- نه بابا، فایده نداره.
- نه آقا خواهش میکنم بخون!
- نه دیگه. آخه منم همشو حفظ نیستم. خلاصه میگه در جهنم گناهکارها عذاب میشن. حوری و غلمان هم بهشون تعلق نمیگیره.
- بالأخره گوسفند چنده؟
- چندتا میخواین؟
- یه دونه.
- چندتا قصاب میخواین؟
- مگه چندتا قصاب لازمه؟
- بستگی به خودتون داره.
- فکر میکردم بستگی به گوسفنده داره.
- نه بابا. اون بیچاره که یکدونه هم از سرش زیاده.
- از سر همه‌ی گوسفندا یک قصاب زیاده.
- حالا وارد اون بحث نمیشیم. یک قصاب میخواین با یک گوسفند؟
- بعله.
- گفتین قصابش سید باشه؟
- خیلی قیمتش فرق میکنه؟
- بستگی داره چه جور سیدی بخواین.
- مگه چندجور سید دارین؟
- سید معمولی داریم، سید طباطبائی هم داریم.
- فرقش چیه؟
- ای آقا. شما میخوای فرق همه‌چی‌رو بدونی؟ معمولیش اونه که فقط پدرش سید باشه، طباطبائیش اونه که دوبل باشه. پدر و مادرش هردو سید باشن. قیمتش هم دو برابره ولی خب تخفیف سادات بهش میخوره.
- ارزونتر چی دارین؟
- سید لایت داریم که فقط مادرش سیده. خودش فقط شب جمعه سید حساب میشه اما توی هفته همون نرخ عامه.
- گوسفنده چی؟
- گوسفنده دیگه!
- منظورم اینه که نمیشه چند تا گوسفند بیارین یکیشو انتخاب کنیم؟
- نه داداش. ما چوپون نیستیم، قصابیم. قصاب. سرباز انقلاب!
- پاسداری شما؟
- نه عزیزم. عرض کردم قصاب. سرباز انقلاب!
- از کی تا حالا قصاب ها سرباز انقلاب شدند؟
- از وقتی آقای خاتمی گفت. البته ایشون فقط لاجوردی قصاب اوین رو گفت اما شامل حال همۀ قصاب ها میشه.
- بالاخره چند تمام میشه؟
- گوسفند با یک قصاب؟
- بعله.
- سرشو خودتون میبرین؟
- سر چی رو؟
- گوسفند رو خودتون ذبح میکنین؟
- پس قصاب واسه چیه؟
- قصاب واسه قصابیه جونم. سر گوسفندو نمیبره!
- پی کی میبره؟
- سلاخ عزیز من!
- فرقش چیه؟
- سلاخ ذبح میکنه، قصاب لاشه‌رو تکه تکه میکنه میفروشه. شعر شاملو رو نشنیدی؟ میگه "سلاخی زار زار میگریست. عاشق قناری کوچکی شده بود."؟
- شما شعر شاملو هم بلدی؟
- اختیار داری. پریروز داشتم گزارش میخوندم میگفت درصد بالائی از زنان تن فروش تهرانی مدرک دانشگاهی حتی تا سطح کارشناسی دارند (×). جمهوری اسلامی سطح دانش عمومی رو برده بالا جونم. فاحشه ‌هارم با سواد کرده. خب ما هم قصاب همین حکومتیم دیگه. چرا سواد نداشته باشیم؟


- از درآمدتون راضی هستین؟
- بد نیست. آخه من دبیر آموزش و پرورش هم هستم!
- پس این شغل دوم شماست.
- نه بابا. اون شغل دوممه!
- یعنی باهاس سلاخ هم سفارش بدیم؟
- حالا اگه یک پول اضافه بذارین کف دست قصابه ممکنه سلاخی هم واستون بکنه.
- شما خودت میای؟
- نه بابا. من منیجرم. البته اگه بخواین میام ولی نرخم گرونتره.
- سیدی؟
- نه ولی منیجرم. منیجر از نظر جدول استخدامی همردیف سید حساب میشه!
- یک گوسفند زنده بیارین ذبح کنین چند درمیاد؟
-اولاً دیدم هوس کله پاچه کردی. میدونین که پوست و روده و کله پاچه شم خودمون برمیداریم.
- واسه چی؟
- قانونه!!
- چه قانونیه؟
- قانون مملکتیه!
- پارلمان تصویب کرده؟
- اونشو دیگه نمیدونم. بعید هم نیست. چون از وقتی که من اومده‌م توی این کار داره اجرا میشه. حالا قانونش از مجلس گذشته یا آئین نامه داخلی صنف قصابه نمیدونم.
- حتماً ماده واحده بردن مجلس با قید سه فوریت تصویب شده!
- شما میخوای مسخره کنی، مسخره کن ولی بهرحال پوست و روده و کله پاچه‌اش مال ماست. طبق قانون!
- چرا مسخره کنم. بالاًخره صد ساله که مملکت ما پارلمان داره. پوست و روده و کله پاچه هم سهم شماست از مشروطیت!
- اِ. با رضا پهلوی هم که فامیل دراومدی! داداش متلک بندازی گوسفند موسفند خبری نیست. قصاب میاد بدون گوسفندها!
- شوخی میکنم عزیز من. حالا چند کیلو هستش؟
- دفعه اولته انگار.
- یکخرده از دفعه اول هم کمتر!
- عرض به حضور، داشتم میگفتم، که شما زدی به مشروطیت و موضوع عوض شد. همه جورشو داریم. اگه نذری میخواین باشه خب هرچی بزرگتر باشه ثوابش بیشتره. اموات بیشتری ازتون آمرزیده میشه. کوچیک باشه واسه امتحان رانندگی و اینجور چیزا خوبه. اما اگه مریض دارین نذر کردین خوب بشه متوسطش خوبه.
- همون متوسط.
- نذرتون چیه؟
- نمیدونم والله. مادرم نذر کرده ولی خودمون میخوایم بذاریم لای باقالی‌پلو.
- نمیشه که. نذر میکنین باهاس گوشتشو بدین بیرون. نذر پدرم چرب شیکمم؟ باهاس بدین به مستحق. معمولاً هم ما خودمون زحمتشو میکشیم. با هر بدبختی هست میندازیم تو ماشین میاریم میون فقیر بیچاره‌ها تخس میکنیم.
- کیلوئی چند تخس میکنین؟
- پول از شما نمیگیریم. واسه ثوابش میکنیم.
- منظورم این نبود.
- پس چی؟
- هیچی. بگذریم.
- آره بگذریم. صرف نداره برات. یعنی برا دک و دنده‌ت!
- چقدر هزینه‌اش میشه ارباب؟
- ای‌ی‌ی .... دویست سیصد دلار بده دیگه.
- دلار ندارم. پول ایرانی فقط دارم.
- پس مام گوسفند نداریم. پشگلشو فقط داریم!
- اینطور به پول کشورت توهین نکن.
- توهین؟ تازه دارم ارزششو میبرم بالا. الان کود حیوانی در بازار از ریال گرونتره!
- باشه بابا. یک کاریش میکنم. وزنش چقدره. کوچیکش چقدره، متوسطش چقدره، بزرگش چقدره؟
- راستش فرقی نمیکنه. همه وزنشون یکیه. بستگی داره شما چند کیلوئی بخوای!!
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه اینا تروک‌های بیزینس‌مونه. حالا چون شما خیلی کنجکاوی بهت میگم. کلی نمک میریزیم لای علفاش. حیوان نمک میخوره حسابی تشنه‌اش میشه. اونوقت به میزان مناسب با سفارشی که مشتری داده، آب می‌بندیم به نافش! وقتی هم میرسیم قبل از اینکه شاش کنه وزنش میکنیم تحویل مشتری میدیم میگیم خدا بده برکت.
- بعد مشتری بدبخت می‌بینه خدا برکت به شاشش داده!
- عوضش گوسفندش کوچیک میشه! نذرش چیه؟
- چی؟
- میگم مادر چی نذر کرده؟
- واسه اندازه‌ گوسفند میگی؟ اونش مهم نیست. شما گوسفند گنده بیار. تشنه هم باشه قبوله. حضرتعباسی آب زیاد بهش نده که راهروی مارو به گند نکشه.
- اصلاً میخوای آبشو توی یک بشکه کنم سوا بیارم. ها ها ها ها!
- اتفاقاً یکی از دوستان ما تریاک میکشه. به فروشنده‌هه گفته آشغال قاطیش نکن. گفته آشغال‌هارو سوا بده من پولشو بهت میدم!
- ها ها ها!
- قبول نکرده. گفته باید قول شرف بدی که قاطیش میکنی میکشی! گفته وگرنه بدعادت میشی دیگه همیشه جنس خالص میخوای. گفته اینهمه ما زور زدیم که مزه اصلیش یادتون بره.
- همیشه همینجوره. مردم وقتی یک چیزی‌رو مزه کنن، انتخابات، دمکراسی، به قول عارف ملت ار بداند ثمر، ملت ار بداند ثمر، آزادی را، برکند، برکند، برکند ز بن ریشه‌ی استبدادی را!
- مصراع اولشو دوبار گفته؟
- آره انگار.
- نه آقاجان. خانم گیتی اینجوری خونده‌تش. به خاطر آهنگ.
- من موسیقی وارد نیستم. قصابم.
- خلاصه که حکومتگرها هم مثل موادفروش‌هاند.
- برعکس. موادفروش‌ها مثل حکومتگراند.
- خلاصه دیگه تریاک خالص گیر فلک هم نمیاد.
- خصوصاً اون تریاکی که کارل مارکس گفته بود!
- اونو که اونقدر آشغال قاطیش کردند که صد رحمت به تریاک تقلبی.
- آره. چه آشغال‌های متنوعی. آخوند و خاخام و کشیش و کاردینال و پاپ و ربای و حجت الاسلام و ....
- آقاجان. چی شد بالآخره؟
- نگفتی خانم والده چی نذر کرده!
- گفتم فرقی نمیکنه. شما گوسفند‌رو بیار.
- برای ما فرق میکنه آقای عزیز.
- چه فرقی میکنه؟
- میدونی داداش. بعضی‌ها نذرهای عوضی میکنن کار دست ما میدن. یک خانمی نذر کرده بود که گوسفند‌رو بگیره پول ما‌رو نده. حالا اون هیچ‌چی، اما کلاً ما باید متن نذرهارو به وزارت اطلاعات گزارش بدیم.
- وزارت اطلاعات؟
- آره. کمیسیون نذورات! آخه بعضی نذرها مغایرت مذهبی داره. بعضی‌هاش هم برای ضدیت با رِژیمه. اینها هم باید چهارچشمی همه چیرو بپّان نه. اومدیم و یکی، نذرش، گرفت، پیش خدا قبول شد. اینا میگن البته. چی نذر کرده بوده؟ سقوط رِِژیم...
- عجب!
- جون شما. اعتقاد داشته باشی همینه دیگه.
- پس ولش کن آقا. اصلاً نخواستیم گوسفند.
- نمیشه دیگه عزیز. تلفن‌های ما کنترله.
- جدی.
- خیلی جدی.
- ای بابا.
- شما یک کاری بکن. گوسفند‌رو فقط به نیت همون کباب و باقالی پلو بخر.
- من از اولش هم همینو میخواستم. مادرم میخواست یک نذر هم قاطیش کنه.
- بهشون بگو یک دفعه دیگه.
- ٱره بابا. همین کارو میکنم. حوصله‌ی دردسر ندارم.
- دمت گرم.
- حالا بالآخره کی این گوسفنده وصال میده؟
- هان؟... گوسفند؟... وصال؟... آره؟...! .... توضیح‌المسائلی؟...
- چی؟
- خجالت نکش جوون. ما از این مشتری‌ها هم خیلی داریم. چندتا گوسفند حسابی هم داریم برای همین کار. آخرشم نذری میکشیمشون.
- نه جانم. من اهلش نیستم. با حیوانات حرفشو نزن.
- آهان. پس چرا ز اول نمیگی عزیز من. اهل حیوانات نیستی. گرفتم. قصاب ماده میخوای. آره؟ گوسفند هم همراهش نباشه. ای شیطون! بگو عزیزجان. خجالت نداره. توی این مملکت ۹۹درصد بیزینس‌ها یکجوری بهمدیگه وصله.
- چی میگی آقا!
- میگم خجالت نکش. چند سن و سال میخوای؟ راستی ببینم. اون رفیقت لولی چند میخره؟ بهش بگو خالص بهش میدم سناتوری.
- عجب. پس شما همه‌ی این کارهارو میکنید. روی دیوار فقط نوشته بود «گوسفند زنده با قصاب».
- خودشه عزیز من. باید از همون میفهمیدی. سعدی فرماید «مرد باید که گیرد اندر گوش – ور نوشته‌ست پند بر دیوار». همه‌ی پیغام‌ها توی همونه. گفتم که. توی این مملکت ۹۹درصد بیزینس‌ها بهم مربوطه! حالا میشه یک خواهش ازت بکنم؟
- چه خواهشی؟
- لطف کن اون شماره‌رو به من هم بده آقای عزیز. لازمش دارم.
- کدام شماره‌رو؟
- همون که روی دیوار بود. شما الان عوضی گرفتی. شماره‌ی من‌رو گرفتی. شماره‌ی یک آدم بیکار. یک روزنامه‌نگار باتجربه که نشریه‌اش تعطیل شده و اینجا نشسته با یکی گپ بزنه و دست بندازه و دست بیفته. بعد از این با دقت شماره بگیر هموطن!


تمام

:: طلسم سی ساله ::

چنگ سحر آمیزت را بنواز

و آن مثلث نورانی نجات بخش را

بیدار کن!


این زادگاه من است

زخم خورده و زیبا

می گذرد از سردترین شب زمین

از راه های یخ          

جاده های جادو             

و قلعه های سنگباران. 


***  

باور نکن ساقه ی ریحان را

تازیانه همیشه بوی زخم دارد

اسب بالدارت را بیاور

خورشید دریایی اکنون

از جاده های شیری می گذرد


بشتاب !


بگذار فراموش کنم

کندوهای ویران شده

عسل های تلخ

و عطر های فرو ریخته

در مرداب را.


***

بنواز!


زمین منتظر است

و بلوط های فراموش شده

برای سبز شدن بی تاب اند

مرا از حلقه های مهر عبور بده

تا آن ساحل گمشده در توفان را

پیدا کنم.


***

تنها پیامبران می گویند                                  

«هیچ وقت!»


تو را دوست دارم

که هر روز دوباره عاشقم می شوی. 


دوباره عاشق شو!


بگذار خورشید

از پشت ماه بدر آید

و طلسم سی ساله بشکند


***

خورشید که بیاید

گل نیلوفر بر فراز زیباترین قلب جهان

آبی می شود


دلفین های سرگردان                

به مرگ فکر نمی کنن

د

گاوی با چشمان نارنجی  می خندد

و

خرس کوچک سفید بر ستاره قطبی تاب می خورد


***

بشتاب !


میان تازیانه و لبخند راهی نیست...!

:: کفرنامه کارو ::

تکیه بر جای خدا

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

:: فرزند بدبختی ::

پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود . بچه های ولگرد با مسخره میگفتند :

 یارو آبستنه .... ! فردا میزاد.... !


یک روز که از کوچه ، همان کوچه ی کثیفی که پناهگاه زندگیه فلک زده ای بود ، میگذشتم .....


دیدم لاشه اش را به تابوت میگذارند .


پیرمرد بخت برگشته ، زاییده بود .


فرزند بدبختی چه میتوانست باشد ؟


...................... مرگ !


پیرمرد مرگ را زاییده بود !


کارو...

:: درد دل ::

حوصله فردا را ندارم
کاش امشب همه چیز تمام مى شد.
عین یه لوکوموتیو ران پیر و فرسوده که دلش براى لوکوموتیوش تنگ شده باشه، دوباره اومدم و لوکوموتیو کهنه و درب و داغونم رو راه انداختم، مى دونم راه افتادنش معجزه اى برام نمیاره، مى دونم تنهاییم رو پر نمى کنه، مى دونم زخمامو نمى لیسه، مى دونم دردمو دوا نمى کنه، اما بالاخره یه جاییه، یه سوراخ کوچیک و تاریک که میشه دهنتو بزارى دم درشو و داد زد، اگه صدات نگیره یا سرفت نگیره، یا چمیدونم بغضت نشکنه.
امروز سى و هفتمین سالگرد ازدواج پدر مادرمه، مادرم احساسى نداره، پدرم هم احساسى نداره، امروز با هیچ روز دیگه اى تو خونه ما فرقى نمى کنه، همه چیز عادیه، چسب جادویى پدرم اثرش رو از دست داده و هممون عین ترکشاى یه خمپاره تازه منفجر شده پرت شدیم این ور و اون ور، هر کسى سرش به کار خودشه، مادرم گلاى داوودیشو مى کاره، خواهرم تلویزیون میبینه، پدرم روزنامه مى خونه، برادرم به فکر دوست دختر جدیدشه، من دراز کشیدم رو به سقف، با خودم حرف مى زنم، گاهى دو سه ورق کتاب میخونم، گاهى به تو فکر مى کنم، گاهى به همه اون ادماى سایبرى که حذفشون کردم، دلم تنگ نیست، بى قرار هم نیستم، منتظرم انگار، شاید منتظر پاییز، شاید منتظر روزى که بپرم، شاید منتظر روزى که تنها باشم، من نمى فهمم چه طور دو تا ادم مى تونن سى و هفت سال کنار هم زندگى کنن؟ واقعاً چه طور مى تونن این همه با هم بودن رو تحمل کنن، چه طور مى تونن در عین حال که از هم متنفرن بغل هم بخوابن، بچه دار بشن، به دوست داشتن هم تظاهر کنن، به نظر شاد و اروم و دوست داشتنى بیان؟ چى اونا رو کنار هم نگه مى داره؟ اصول اخلاقى؟ وفادارى؟ وفادارى یعنى چى؟ یعنى روبروى هم بایستیم و شونه هاى همدیگرو بگیریم و با هم قرار داد ببندیم که جز به چشاى هم به هیچ کجاى دیگه نگاه نکنیم؟ و بعد فکر کنیم چه قدر به هم وفاداریم؟ که چقدر خ وش ب خ ت ى م؟ من از خوش بختى متنفرم. مى دونى؟
لوکوموتیوم چه صدایى مى ده. صداش عین صداى همه لوکوموتیو هاى قدیمى و ذغالى و درب و داغون دنیاست. از این لوکوموتوا که همه رو خسته مى کنن... چى چى هو هو چى چى هو هو چى چى هو هو الى اخر...

:: مرگ ::

میز آراسته و من مرتب همونجور واسه خودم تو اتاق میپلکم ُ یه نگام به ساعت برزگه توی هاله و یه چشم به در ُ دور اتاق می چرخم ُ اینقدر که سقف مث طاقدیس کتاب جغرافی برام شکلک در میاره ُ با صدای زنگ مث ترقه از جام پریدم ُ دویدم سمت در ..خوب سرو وضعم مرتبه  درو باز میکنم یهو مرگ مث برق منو در آغوشش گرفت ...حالا کنار در رو زمین دراز کشیدم....یه عده تو سر خودشون میزنن....من از اون بالا همو رو میبینم......چقدر آزادم...