حوصله فردا را ندارم
کاش امشب همه چیز تمام مى شد.
عین
یه لوکوموتیو ران پیر و فرسوده که دلش براى لوکوموتیوش تنگ شده باشه،
دوباره اومدم و لوکوموتیو کهنه و درب و داغونم رو راه انداختم، مى دونم
راه افتادنش معجزه اى برام نمیاره، مى دونم تنهاییم رو پر نمى کنه،
مى دونم زخمامو نمى لیسه، مى دونم دردمو دوا نمى کنه، اما بالاخره یه
جاییه، یه سوراخ کوچیک و تاریک که میشه دهنتو بزارى دم درشو و داد زد، اگه
صدات نگیره یا سرفت نگیره، یا چمیدونم بغضت نشکنه.
امروز سى و هفتمین
سالگرد ازدواج پدر مادرمه، مادرم احساسى نداره، پدرم هم احساسى نداره،
امروز با هیچ روز دیگه اى تو خونه ما فرقى نمى کنه، همه چیز عادیه، چسب
جادویى پدرم اثرش رو از دست داده و هممون عین ترکشاى یه خمپاره تازه منفجر
شده پرت شدیم این ور و اون ور، هر کسى سرش به کار خودشه، مادرم گلاى
داوودیشو مى کاره، خواهرم تلویزیون میبینه، پدرم روزنامه مى خونه، برادرم
به فکر دوست دختر جدیدشه، من دراز کشیدم رو به سقف، با خودم حرف مى زنم،
گاهى دو سه ورق کتاب میخونم، گاهى به تو فکر مى کنم، گاهى به همه اون
ادماى سایبرى که حذفشون کردم، دلم تنگ نیست، بى قرار هم نیستم، منتظرم
انگار، شاید منتظر پاییز، شاید منتظر روزى که بپرم، شاید منتظر روزى که
تنها باشم، من نمى فهمم چه طور دو تا ادم مى تونن سى و هفت سال کنار هم
زندگى کنن؟ واقعاً چه طور مى تونن این همه با هم بودن رو تحمل کنن، چه طور
مى تونن در عین حال که از هم متنفرن بغل هم بخوابن، بچه دار بشن، به دوست
داشتن هم تظاهر کنن، به نظر شاد و اروم و دوست داشتنى بیان؟ چى اونا رو
کنار هم نگه مى داره؟ اصول اخلاقى؟ وفادارى؟ وفادارى یعنى چى؟ یعنى روبروى
هم بایستیم و شونه هاى همدیگرو بگیریم و با هم قرار داد ببندیم که جز به
چشاى هم به هیچ کجاى دیگه نگاه نکنیم؟ و بعد فکر کنیم چه قدر به هم
وفاداریم؟ که چقدر خ وش ب خ ت ى م؟ من از خوش بختى متنفرم. مى دونى؟
لوکوموتیوم
چه صدایى مى ده. صداش عین صداى همه لوکوموتیو هاى قدیمى و ذغالى و درب و
داغون دنیاست. از این لوکوموتوا که همه رو خسته مى کنن... چى چى هو هو چى
چى هو هو چى چى هو هو الى اخر...
سلام مجتبی عزیز
خوشحالم باز شروع کردی به نوشتن.
من راستش زیاد به وبم سر نمی زنم و فقط آپ می کنم بعضی وقتها. ولی نمی شود جواب تو دوست قدیمی رو نداد.
برات آرزوی موفقیت می کنم رفیق.