-
:: حادثه ::
25 خرداد 1388 22:35
حادثه در راه است....
-
:: خیال خام ::
4 خرداد 1388 14:54
فتادم صد هوس در دل چو آمد روی زیبایت دل و جانم به لرز افتاد از آن ساق پریسایت چو دانه هر سحر خواهم نمودن پیرهن را چاک چو از خاور پدید آید زر نور فریبایت جهان پیوسته می خندد نقاب از چهره چون گیری چه رمزی خفته است؛ یارب، پسِ جادوی سیمایت؟ دلا؛ گفتم صلای بامداد آمد؛ رحیل کوچ باید زد که شب را تا سحر بردیم خیال خام و...
-
:: سیزده نکته مهم زندگی و عشق از گابریل گارسیا مارکز ::
1 خرداد 1388 21:05
یک : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم . دو : هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود. سه : اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد . چهار : دوست واقعی کسی...
-
:: گفتگو با خدا ::
30 اردیبهشت 1388 11:37
خوابیده بودم ؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می...
-
:: عاشقی ::
26 اردیبهشت 1388 12:14
زندگی آنچه زیسته ایم نیست.بلکه آن چیزیست که به یاد می آوریم تا روایت کنیم هیچوقت نگو میخوام مثل این یا اون باشم... همیشه سعی کن خودت باشی و بهترین آدم ها فقط در یک چیز مشترکند : متفاوت بودن عشق یعنی اشک توبه در قنوت ، خواندنش با نام غفار الذنوب عشق یعنی سر سجودو دل سجود ، ذکر یا رب یا رب از عمق وجود من تو زندگیم قسم...
-
:: ازدواج ::
17 اردیبهشت 1388 12:44
نمیدانم چه شده است ما را،نمیدانم چرا سنگ اندازی میکنند خانواده ها برای ازدواج...؟ آخه یه جوون 24 ساله که 7 ساله کار میکنه و 3 بار دانشگاه آزاد در اومده و بخاطر مسایل مالی نرفته و سختی خیلی کشیده تو زندگیش...! از کار کردن تو عسلویه بگیر تا کارگری و... رو چرا باید اذیتش کنن..؟ چرا باید بهش بگن: 1:کارثابت نداری...؟...
-
:: عشق ::
26 فروردین 1388 18:31
من جزو کسایی بودم که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشتم و میگفتم که تو کتابا و افسانه ها همچین چیزی وجود داره....!! ولی خودم الان و در سن 24 سالگی عاشق شدم و اگه خدا کمک کنه...دارم به عشقم میرسم و یا بهتره بگم به هم میرسیم تا واسه همیشه با هم باشیم..تا آخر راه... نکته 1 :همیشه سعی کنید عقلتون بر احساساتتون غلبه کنه نه...
-
:: اسرار درون ::
14 فروردین 1388 19:21
این سروده مال چند سال پیش است. در اصغرآقا چاپ شده. در یکی از سایت ها با این فونت پیداش کردم که میشود اینجا نقلش کرد. تقدیم به شما. ترسم از این که اگر در آسیا بلوا شود میهن ما بخشی ازتنب و ابوموسی شود میزند خیمه بر ایران عاقبت شیخ دوبی آل و اوضاعش اگر در کاخ مرمر جا شود میتوان با پول نقد امروز ایران را خرید مملکت وقتی...
-
گوسفند زنده
16 اسفند 1387 19:34
الو! آقا، گوسفند زنده دارین؟ - بعله. - با قصابه؟ - پس چی؟ خیال کردین خودش تنها میاد؟ - چنده؟ - واسه چی میخواین؟ - آبگوشت و کله پاچه و چلوکبابش فرق میکنه؟ - منظورم اینه که نذری میخواین یا خوراکی؟ - فرقش چیه؟ - اگه نذری باشه قصاب ِسید میفرستیم. - چه فرقی داره؟ - گرونتره. - چرا گرونتره؟ - واسه اینکه ثوابش بیشتره. نذر...
-
:: طلسم سی ساله ::
27 بهمن 1387 14:50
چنگ سحر آمیزت را بنواز و آن مثلث نورانی نجات بخش را بیدار کن! این زادگاه من است زخم خورده و زیبا می گذرد از سردترین شب زمین از راه های یخ جاده های جادو و قلعه های سنگباران. *** باور نکن ساقه ی ریحان را تازیانه همیشه بوی زخم دارد اسب بالدارت را بیاور خورشید دریایی اکنون از جاده های شیری می گذرد بشتاب ! بگذار فراموش کنم...
-
:: کفرنامه کارو ::
24 بهمن 1387 12:08
تکیه بر جای خدا شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم...
-
:: فرزند بدبختی ::
20 بهمن 1387 12:33
پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود . بچه های ولگرد با مسخره میگفتند : یارو آبستنه .... ! فردا میزاد.... ! یک روز که از کوچه ، همان کوچه ی کثیفی که پناهگاه زندگیه فلک زده ای بود ، میگذشتم ..... دیدم لاشه اش را به تابوت میگذارند . پیرمرد بخت برگشته ، زاییده بود . فرزند بدبختی چه میتوانست باشد ؟ .........................
-
:: درد دل ::
2 بهمن 1387 16:06
حوصله فردا را ندارم کاش امشب همه چیز تمام مى شد. عین یه لوکوموتیو ران پیر و فرسوده که دلش براى لوکوموتیوش تنگ شده باشه، دوباره اومدم و لوکوموتیو کهنه و درب و داغونم رو راه انداختم، مى دونم راه افتادنش معجزه اى برام نمیاره، مى دونم تنهاییم رو پر نمى کنه، مى دونم زخمامو نمى لیسه، مى دونم دردمو دوا نمى کنه، اما بالاخره...
-
:: مرگ ::
2 بهمن 1387 16:04
میز آراسته و من مرتب همونجور واسه خودم تو اتاق میپلکم ُ یه نگام به ساعت برزگه توی هاله و یه چشم به در ُ دور اتاق می چرخم ُ اینقدر که سقف مث طاقدیس کتاب جغرافی برام شکلک در میاره ُ با صدای زنگ مث ترقه از جام پریدم ُ دویدم سمت در ..خوب سرو وضعم مرتبه درو باز میکنم یهو مرگ مث برق منو در آغوشش گرفت ...حالا کنار در رو زمین...