میز
آراسته و من مرتب همونجور واسه خودم تو اتاق میپلکم ُ یه نگام به ساعت
برزگه توی هاله و یه چشم به در ُ دور اتاق می چرخم ُ اینقدر که سقف مث
طاقدیس کتاب جغرافی برام شکلک در میاره ُ با صدای زنگ مث ترقه از جام
پریدم ُ دویدم سمت در ..خوب سرو وضعم مرتبه درو باز میکنم یهو مرگ مث برق
منو در آغوشش گرفت ...حالا کنار در رو زمین دراز کشیدم....یه عده تو سر
خودشون میزنن....من از اون بالا همو رو میبینم......چقدر آزادم...